به گزارش پایگاه خبری تحلیلی بانوی کوثر، به نقل از سبلان ما ، محمدحسین حسین پور از فعالین فرهنگی و اجتماعی اردبیل به مناسبت چهلمن روز درگذشت پیرغلام حسینی یوسف حسین پور نوشت: پدری که با رفتنت همهی ما برادرزادهها و خواهرزادههایت «یتیم» شدیم. تکیهگاهی که پشتمان به بودنت گرم بود و تا بودی، بودنت گرمابخش زندگیمان بود. «فراتر از پدر» سزاوار توست که فقط پدرِ «رضا» نبودی و «پدرِ معنوی» تکتکمان بودی…
تا ذهنم کار میکند، میروم به آن روزها. «حبیبه ننه» نواری توی ضبط میگذاشت و به نوایت گوش میداد. روبهروی پنجره مینشست و چشم به در میدوخت؛ گویی منتظر کسی است که باز خواهد گشت. میدانست که او نخواهد آمد اما همچنان با گوشهی «یاشماق» اشکهایش را پاک میکرد و سراغِ «مقصود» میگرفت.
حیاط، درختِ یاسی داشت که پنجشنبهها همنوا با صدای یاسین «حبیبه ننه» عطر افشانی میکرد. شب، تو میآمدی و خانه بوی گل میگرفت. همه چیزت در «سکوت» خلاصه میشد. تو با «سکوتت» حرف میزدی، میخندیدی و راه نشان میدادی و گاهی اخم چاشنیِ چشمانت میشد که کسی خطا نرود.
لابهلای کتابهای «منزوی» و «انور» تو را باید پیدا میکردم. جایی که «برادر» به «برادر» میرسید تا در کنار هم به میدان جنگ بروند. آنجا که «ابوالفضل(ع)» از «حسین(ع)» پرسید: «من هم به خیمه خواهم آمد؟» و امام(ع) پاسخ داد: «من به خیمه خواهم رفت و تو نه» و عباس(ع) سر پایین انداخته و اشک ریخت. در همانجا میگویی: «خدایا… خدایا هیچ کسی را بیبرادر نکن… هر که برادر دارد چه آسوده خیال است…» اشکِ جماعت میریزد و نالهها به هوا میرود. هقهقِ گریهات در بلندگو میپیچد… جایی، تو، «مقصود» را به آغوش میگیری که هیچکس نیست.
یکجای دیگر مردم اشک میریزند و گریههای مجلس از فرش به عرش میرود. فریاد میزنی: «پدرم به قربانِ شما… این حرف را هیچجا نمیزنم اما به خاطر امام حسین(ع) میگویم پدرم به فدایتان» و غوغایی است که هیچکس نمیتواند تصورش کند. صدایت به گوش میرسد و هیچ فیلمی از آن مجلس نیست اما میشود حس کرد… چه خبر است.
دیگر نمیتوانستم(یا نمیتوانم) به شعرهایی که برای «برادر» خواندهای گوش کنم. دورترها یا در نزدیکیها خیلیها میگفتند: «حاج یوسف از ابوالفضل(ع) بخوان…» داغ دیده بودی و داغتر میشدی اما «مردم» فراتر از همهچیز برایت بود که دل به دلِ «عزاداران» میدادی حتی اگر در مجلس نبودند و در مشهد، تهران، زنجان، تبریز یا ارومیه صدایت را میشنیدند.
عموجان… چقدر دلم میگیرد وقتی میگویی: «آی قارداش… آی قارداش». خودت هم همراهِ «مردم» چه اشکی ریختی وقتی خواندی…
عباس(ع) تو را صف شکن معرکه دانند / در اول دیوان وفا نام تو خوانند
و چه سِرّی است در این عالم که مادرت به آغوش فرزندش میرود و پدرت دستانش را برای به آغوش کشیدنِ تو میگشاید؟!
آخرین تصویرم از «حاج حیدر» که «داداش» صدایش میکردیم، روی ویلچر و در «بازار» بود. اردبیل سیاه پوشیده و سبلان نیز بر سر قلهی خود «باش قره» بسته بود. دیابت پاهایش را از او گرفته و با دستانش بر سینه میکوبید. جالب اینکه چون پابرهنه دسته را همراهی میکردند، بدونِ کفش و جوراب پاهایش را روی ویلچر گذاشته بود. میدانم که خیلی برایت «پدری» کرد که یادش همواره همراهت بود.
تو از نوادگان مرحومین «رضا منتظرالمهدی» و «کربلایی مهدی حسینپور» بودی. از خانوادهای مذهبی که نامشان با «حسین(ع)» عجین شده بود. در محلهای بزرگ شدی که از «جلیل شاه» به «معجز» تغییر نام داد و آن به خاطر معجزهی «ابوالفضلی(ع)» بود که تو را با «آی قارداش… آی قارداش» به اشک وا میداشت. همان محلهای که پیرزنی برای بازگرداندن اسب خود از دست ماموران شاه، به ابوالفضل(ع) قسم داد تا نانآور خانه و فرزندانش را نبرند و چون اعتنا نکردند، معجزهای رخ داد و همه را حیران کرد. ماموران سیاه و کبود به زمین افتادند و اسب به سوی پیرزن بازگشت.
بارها از کنار سقاخانه گذشته و خوانده بودی:
ترکان آذری ده بیر عدهی قلیلی
یاد ایلر آندیچنده بیر ماه بیبدیلی
اولسون قسم او شخصه معجز ده وردی سیلی
اعجازیلن چراغان اتدی بو اردبیلی
بیر بینوا دمیشدی صدقیله یا اباالفضل(ع)
یا در جایی دیگر که مدام زمزمه میکردی:
بو شفاخانه حسینون دی طبیب آنی باخور / دکتروری قلسوز ابوالفضل دی مجانی باخور
چهارم «محرم» نوبت محله معجز بود که به بازار میرفتند. همراه با دسته حرکت کرده و در کنار نوحهخوانان، روی سکوی مسجد جامع رفته و میخواندی. این مسجد، برایم خاطرهای دور و دراز هم دارد. سالها پیش که کودکی بیمار را از تهران به اردبیل و مسجد جامع آورده بودند تا هنگام عزاداری، شفا پیدا کند. پدرش کودک را به دستت سپرد و او را در آغوش گرفتی. بوسه بر گونهاش زدی و گفتی: «یا ابوالفضل(ع)… مرا شرمنده مکن…» دل در دل جماعت نماند؛ ادامه دادی: « یا ابوالفضل(ع)… به صدای ما گوش کن… به نوای این سینهزنان و زنجیرزنان گوش بده… به مجلس ما بیا» شانهای نبود که نلرزند و چشمی که نگرید. کودک سر روی شانهات گذاشت، محکم او را به آغوش چسبانده و روضه خواندی.
تو را با روضههایت بیشتر میشناسند که سنگ را به اشک وامیداشت و دل را صاف میکرد. همان نوایی که ذکر مصیبت میگفت و وقتی به حضرت زهرا(س) میرسید، دیگر هیچکسی نمیتوانست به دردهای خود فکر کند و تا آن سوی دری میرفت که در آتش میسوخت و میخی که به سینه فرو میرفت.
مادر برای تو فقط یک کلمه نبود که «حبیبه ننه» را روی چشم میگذاشتی. مشهد بودی که مادر پرکشید و بازگشتی. تویی که بیش از چهل سال هر اربعین خود را به خراسان میرساندی و در کنار بارگاه رضوی، نوحه میخواندی. حسینیهی اردبیلیها پذیرای تو و حسینیانِ ساوالان بود؛ شبها که غوغا به پا میشد و اشک به آسمان میرفت. مسجدی که از حرم، بوی یاس میگرفت و به سینهزنان میداد. وقتی خواندی: «حضرت زهرا(س) و حضرت رقیه(س) چقدر شبیه هم هستند… دربِ خانهی او را آتش زدند و خیمهی رقیه(س)(زهرای سه ساله) را سوزاندند» و کسی در مجلس نبود که نوایش به آسمان نرود. کار به همینجا ختم نشد و وقتی مادربزرگ را به خاک میسپردیم، نوای «آی ننه… آی حبّه ننه» گرفتیم که برخاستی و فریاد زدی: «اگر برای مادرم گریه میکنید… به یاد حضرت زهرا(س) و خانم فاطمه(س) اشک بریزید» و مجلس نوای «یا زهرا(س)… یا زهرا(س)» گرفت.
به سال ۵۸ سفر میکنم. زمانی که جزو اولین زائرینی بودی که به شام سفر میکردی. در روضههایت همیشه این خاطره را روایت میکردی که: «کنار مزارِ کوچکِ رقیه(س) نشسته بودم. زنی آمد و محکم ضریح را گرفت. چند بار با ناله و ناراحتی و هقهق گفت: «رقیه… رقیه… پاشو» تعجب کردم و منتظر ماندم که منظور آن خانم از این کار چیست؟ پس از دقایقی دیدم ظرف غذایی از زیر چادر بیرون آورد و سوی مزار گرفت و گفت: «برایت غذا آوردهام رقیه… گرسنه نخواب». پس از بازگشت به اردبیل، در جایی این روضه را خواندم که مرحوم منزوی حضور داشت. وقتی به بشقابِ غذا اشاره کردم، مرحوم منزوی برخاست و گفت: «آقا یوسف… میدانی اگر من به سوریه میرفتم برای رقیه(س) چه میبردم؟ همهی مجلس منتظر ماندند که منظورش چیست؟ ادامه داد: «ای جماعت، اگر من میرفتم به مزار رقیه، با خودم مرهم میبردم و میگفتم رقیه برخیر… برخیز ای رقیه که برای پاهای زخمیات مرهم آوردهام» و چه اشکهایی که سرازیر شد چون آبشاری که طاقت ایستادن نداشت.
چه در رقیه(س) وجود داشت که دلت را به ضریحش گره زده و حتی هیاتی به نامش تاسیس کردی که تو را بیشتر و بیشتر با نام این بانوی سه ساله میشناسند؟ صبحهای جمعه و نوای یا رقیه(س)ای که در فضا پیچ میخورد و مانند قاصدک به هوا میرفت و شاید به آسمان هفتم هم میرسید. خرابهای که سرشار از نام «عمه» بود و دختری خردسال که زینب(س) را قسم میداد که هر دعایی کرد آمین بگوید و آرزو میکرد که به پدرش برسد و در گوشهای از خرابه، سر بر سنگ میگذاشت و روحش از بدن جدا میشد. چه روضهی دلنشینی که بارها و بارها آن را خوانده بودی. مگر خرابهنشین بودی که چنان از آنجا میخواندی که گویی همهچیز از مقابل چشمانت میگذرد و جماعتی که همنوا با یکدیگر میگریند. چقدر میتوان از رقیه(س) نوشت؟ قلمم خیلی کوچکتر است که از عشق تو به این کودک بگوید… جز خودت هیچ روایتگر دیگری نمیتواند درِ این جعبهی عشق را بگشاید و در خرابه در پی مرهم بگردد تا بر زخمهای پایش بگذارد یا لقمه نانی به دستش دهد. حتی در تعزیه نقش زینب(س) را بازی میکردی و وقتی به رقیه(س) میرسیدی، بیش از همه خودت گریه میکردی. با کمری خمیده، کودکِ شبیهخوان را به آغوش میکشیدی و چه غوغایی در مجلس به پا میشد!
هیات رقیه(س) و آن نوحهخوانان مجرب که هر یک نوای دلنشینی دارند و مردمی که از هر سو میآمدند تا ساعاتی به یاد بانوی سه ساله عزاداری کنند. گوش تا گوشِ خانه و مساجد عزاداران مینشستند و نوحهخوانان میخواندند و اشک تحویل میگرفتند.
چه روسریها که سوی نوحهخوانان و عزاداران پرتاب میشد برای گرفتن حاجت. دعاها آسمان را به لرزه در میآورد و خیلیها که امیدشان نومید شده بود، با حضور در این مجالس ذرهای نور در ظلمت مییافت و دل به دلِ خدا میسپرد که گرههای زندگیاش یکبهیک گشوده شود.
هنوز هم علامتِ پرچمِ هیات رقیه(س)، دلم را بیطاقت میکند. حضور در کنار حسینیان این هیات که دیگر مویی سپید کردهاند و جوانان، نوجوانان و کودکانی که پا جای پای بزرگان گذاشته و هر صبح جمعه خود را به هیات میرسانند. نوحهخوانانی که چون برادر، کنار هم هستند و هر لحظه یادی از بزرگیات میکنند، آهی میکشند و نالهکنان از مصیبت اهل بیت(ع) گفته و دعا را به دستِ حضرت رقیه(س) میرسانند برای اجابت.
آبِ لرزانِ طشت، تصویر ماه را نشان میدهد! طشت دست به دستِ عزادان پیش آمده و در جایگاهِ مسجد قرار میگیرد. از سویی کوزهی پر آب سوی طشت روانه و گریهها روی گونهها جاری. ماه بیطاقتتر از دلهای سیهپوش، بر تنِ سپیدِ خود رخت عزا پوشانده و میگرید. طشتگذاریها همواره با این همهمهی جمعیت همراه بود که کسی آرام و قرار نداشت و حتی اجسام… خون گریه میکردند و چه زیباست این شاهبیت که در طشتگذاری خواندی:
گر ایستسون تاپا درددون معالجه / عرض ایله دردویی باب الحوائجه
و دردمندان به این در پناه میآوردند که بابالحوائج است و درد را دوا میکند. گویی با حضور در این مجالس، کسی مژده میدهد که همهچیز پایان خواهد گرفت و روزهای خوش در راه خواهد بود. تسکین میدهد عزاداری، روح را و جلا میدهد قلب را و اِی «حاج یوسف…» تو چه واسطهی خوبی هستی برای تسکین دردهای دردمندان که هیچ پناهی جز خدا ندارند. تو نیستی؛ اما صدایت هست و در این صدا چیست که ماندگارتر از آن در این دنیا… چیز دیگری نیست!
خیلیها دوست داشتند با تو عکس بگیرند و چه زیبا کنارشان ایستاده و لبخند میزدی. از نوجوان، جوان، میانسال و کهنسان… کنارت میایستادند برای عکس. چه زود گذشت، عکسی که به یادگار با تو روی پلههای مسجد در مشهد گرفتیم. عکسی که برایم افتخار است و نشانی از تو در وجودم پرپر میزند چون کبوتری که دارد میپرد تا گِرد ضریح بچرخد. مشهد برایم نزدیک است، صدایت را که میشنوم گویی در مسجد گوهرشاد هستیم… تو میخوانی و ما سینهزنیم… و باید باور کرد که هستی… چون صدایت هست!
صدایی را میشنوم که پس از بازگشت از «کربلا» مدام با سرفه همراه بود. گلویی که درد میکرد و «بیماری قند» جانی که برگرفته از «حسین(ع)» بود را میرنجاند اما با این همه، پشت بلندگو قرار گرفته و میخواندی. سرفههای پشت بلندگو شاید اذیت میکرد اما بلندتر فریاد میزدی:
ایاقه دور گئدک خیامه آه ابوالفضل / وزیریسز قالیب دی بارگاه ابوالفضل/ وزیریم عباس(س)
اشک امان نمیداد و سرفه طوفان میکرد. زنجیرزنان بر شانه میکوبیدند و «مردم» گریه میکردند. شانههایت میلرزید و استوار ایستاده بودی که خللی در مراسم ایجاد نشود. تا نفس داشتی میخواندی؛ حتی اگر بعد از خواندن هر بیت، سرفهها در پشت بلندگو به گوش میرسید.
به «تاسوعا» که میرسیدیم…
چگونه بنویسم برایت؟ چهلویک شمع بود و تو که نبودی اما یادت بود. وای از «عاشورا» و آن شعر که میگفت: «نامردلر دیل یاراسی ویرمیون» و باز غوغا و همهمهای در پیچ در پیچِ جماعتِ عزادار. خورشید میگریست و ابر آنقدر اشک ریخته بود که به خشکی میزد.
و اما قصهی «باش قره»…
این «پارچهی سیاهی» که همیشه چون تاجِ پادشاهی بر سرت بود، چه لیاقتی در این دنیا داشت که هیچکس جز کفن با خود چیزی نمیبرد و آن، تاجِ آبرویت شد که به صورتت زینت میداد و به قلبت سیرت. چه کسی میداند که در دلِ سیاهی چیست و در این سیاهی، سپیدیای به چشم میخورد که مانند هیچ سپیدهای نیست. «باش قره» به تو حرمت داد، تو را بزرگ کرد و نه اینکه خودت بارها گفتی: «به خاطر امام حسین(ع) به من احترام میگذارند» و این حسین(ع)، پارچهی سیاهی را به تو هدیه کرد و چون پله به زیر پایت انداخت که بالارفتی و بالاتر و وقتی دنیایت را عوض کردی، همه آمدند… همه؛ حتی کرونا هم مانع نشد که نیایند.
و دیگر نمیتوان چیزی نوشت…
سفر میکنم به سال ۱۳۶۹ و طشتگذاری مسجد جامع. میروم درونِ شعری که برای حضرت رباب(س) خواندی، سفر میکنم تا سال ۱۳۷۵ و… . صدایت بر «باش قره» سوار است و عطر یاس میآید. سراغ «علی اصغر(ع)» را میگیرند:
هارداسان اصغریم ای ملک منظریم/ صبح اولدوزوم گل املیک قوزوم گل
میرسند به دریایی خروشان و در کنار خرابه… از رقیه(س) میخوانند و باز احوالات حضرت رباب(س) و سخنی با امام حسین(ع):
گلوبلر مجلس ماتم ده سینه داغلاماغا / وروبلر باش باشا دیلسیز بالوا آغلاماغا
اورگیم مهنت و اندوهیله دلان چوخدی / بو جمعده گوز یاشدی دخیل اولان چوخدی
یاپیشمیشام اتگونن بو سن بو ال آقاجان / یارالی اصغره خاطیر اوزون ده گل آقاجان
بو سوتعمر بالوا دردیمی دینلره باخ / دایان اوزون قاپی آغزیندا سن گلنلره باخ
تبرکن قوزومون اوسته قوی ایاخلاروی / آقالیق ایله اوزون سال یولا قوناق لاروی
انتهای پیام/
- کد خبر 14004
- 188 بازدید
- پرینت